آورده اند که در زمان قدیم ، در سرزمینی دور ، حاکمی عادل و مهربان ، در عین حال سختگیر و دقیق زندگی می کرد . این حاکم آن چنان سختگیر بود که اگر جرم کوچکی از اطرافیانش سر می زد ، بدون هیچ چشم پوشی ، آن فرد را تنبیه و زندانی می کرد . این حاکم سختگیر ، چندین وزیر دانا و با سیاست داشت . یکی از وزیران نه تنها دانا و فرزانه بود ، بلکه مهربان و نیکوکار نیز بود . او همواره در فکر خدمت به خلق بود و شکر خداوند را به جا می آورد . اما از آنجا که هر انسان درستکاری هم ممکن است خطا کند ، این وزیر نیز بی آنکه نیت بدی داشته باشد ، در انجام کاری سستی ورزید و خلاف دستور حاکم عمل کرد . حاکم از دست او خشمگین شد . سابقه نیک او را به کلی فراموش کرد و دستور داد اموالش را مصادره کنند و خودش را نیز به زندان بیندازند . وزیران دیگر که جز خوبی و نیکی از آن وزیر ندیده بودند ، میانجیگری کردند و از حاکم خواستند که به پاس پیشینه خوب آن وزیر ، او را ببخشد و از تنبیه او درگذرد ، اما حاکم نپذیرفت .
وزیر بیچاره مدت زیادی در زندان ماند و کم کم همه او را فراموش کردند . اما ناگهان اتفاقی افتاد که مسیر زندگی و سرنوشت آن وزیر را تغییر داد . حاکم کشور همسایه ، نامه ای برای وزیر نوشت و به زندان فرستاد . آن حاکم در نامه اش نوشته بود : " حاکم شما قدرنشناس است ، نمک می خورد و نمکدان را می شکند . او قدر وزیر دانایی چون تو را نمی داند . ما نمی توانیم زندانی بودن فرد بی گناهی مثل تو را تحمل کنیم و کاری نکنیم . بنابراین به تو پیشنهاد می کنیم که اگر مایل باشی و دلت بخواهد ، تو را از زندان رهایی بخشیم و به دیار خودمان بیاوریم . تو در دیار ما می توانی به خوبی زندگی کنی . "
وزیر نامه را خواند و پاسخی مؤدبانه برای آن تهیه کرد و به قاصد داد تا تا برای حاکم ببرد . از آن سو یکی از زندانبانان که این نامه نگاری را دیده بود ، ولی از محتوای نامه ها اطلاعی نداشت ، گمان کرد که وزیر برای کشور همسایه جاسوسی می کند . با شتاب نزد حاکم رفت و گفت : " ای حاکم دادگستر ! چه نشسته ای که وزیر سابقت در زندان هم آرام ننشسته و برای کشور همسایه جاسوسی می کند . من دیدم که نامه ای نوشت و به قاصد داد تا آن را برای حاکم کشور همسایه ببرد . "
حاکم بسیار خشمگین و ناراحت شد . دستور داد تا درستی و یا نادرستی خبر را برای او روشن کنند . عده ای به دنبال قاصد رفتند ، او را دستگیر کردند و نزد حاکم آوردند . حاکم نامه را از او گرفت و خواند . وزیر در نامه اش برای حاکم همسایه نوشته بود : " از لطف و مرحمت شما سپاسگزارم . دعوت شما را نمی توانم بپذیرم ، چرا که من پرورده نعمت این خاندان هستم و با کمترین سختی و تنگی ، نمی توانم به ولی نعمت خود بی وفایی کنم . "
حاکم دانست که وزیر دانای او نه تنها به کشور خود خیانت نکرده ، بلکه دربرابر خواست حاکم همسایه ، محترمانه پاسخ رد داده است . ضمن اینکه او را نصیحت کرده است که چنین خواهشی را از هیچ کس نکند . چرا که هیچ انسان شریف و آزاده ای ، به خاطر خلاصی خود از زندان و آسایش شخصی ، به سرزمین و مردم خود خیانت نمی کند .
حاکم از این حق شناسی وزیر ، بسیار خرسند شد . دستور داد به او نعمت فراوان بدهند و از زندان آزاد کنند . سپس از او برای مدتی که در زندان بود و آزرده شده بود ، پوزش خواست . وزیر درستکار دوباره به سر کار خود بازگشت . اموال مصادره شده اش را به او باز گرداندند و دوباره به خدمت مردم مشغول شد .
منبع: گلستان سعدی