بنام خدای علی وخدای فاطمه او که علی (ع) وفاطمه (س) را آفرید تا الگویی باشند برای زنان ومردان مسلمان شبی در تب فردا نشدن صبح، در فکر شکوفا نشدن آفتاب، خوب می داند که فردایش زخمی ترین فرداها خواهد شد. خوب می داند که فردا، فردای اندوه است و فردای تلخکامی. خوب می داند که آغازش را به خون نوشته اند. ستاره ها، یکی یکی خاموش می شوند. امشب حتی ماه، سر تابیدن ندارد و کوچه ها دلتنگ تر از پیش اند. بوی غربت، گریبان شب را گرفته است. نخلستان ها از اندوه فردا زانو زده اند. امشب هیچ آوازی را نفس خواندن نیست. چه شب بدی ست امشب که ستاره سو ندارد...» ماه از زمین فاصله گرفته است. امشب ماه، دوردست ترین نقطه آسمان است. گویا ماه هم دل دیدن زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمی دهد، تنها عطر زخم شب بوهاست که بوی اتفاق می دهد. کوچه ها پر از دلهره اند و شهر، دلشوره ای بزرگ دارد. تاریکی فراگیر شده است. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی بین چشمان شهر و خواب های آرام، قرن ها فاصله افتاده است. دیوارها ذکر می گویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته است. صدای اذان بلند می شود. درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند. کاش پرده ای سیاه، چشمان این همه پنجره مضطرب را ببندد! دیگر زمان آن شده است تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو می ریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون هایی می شود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتاب در پیراهنی سیاه برمی خیزد از خواب؛ وقتی که می گویی «فزت و رب الکعبه». نفس مطمئنه دیگر بار، چشم در دیدگان شرمسار ماه انداخت و زیر لب فرمود: سوگند که این همان شب موعود است. روزه لب هایش را میهمان جرعه ای آب و لقمه ای نان و نمک کرد تا سبکبارتر از همیشه، به ملاقات محبوبش برود. رد بندی که کیسه هر شبه نان و خرمای یتیمان بر دوشش به یادگار نهاده بود، هیچ گاه به عمق زخم هایی که ظلمت کوردلانه منافقان بر دلش می نشاند، نبود. امشب، تأویل رؤیای صادقانه همدلی اش با رسول خداست. دستی بر سپیدی محاسن کشید و در تقدیرش خواند که این بار، با نیرنگ و شقاوت، به خون خضاب خواهد گشت. علی علیه السلام امشب آماده است. سفارش مرغان هراسان این شب پردلهره را به دخترش می کند و شاید با نگاهش، دیدگان منتظر تمام یتیمان و بیوه زنان و پیرمردان خرابه های شهر را به پاره جانش حسن علیه السلام می سپارد و گام های آرام و استوار خویش را بر دل ظلمت هزار چهره کوفه می نهد. در سحر نوزدهم ماه مبارک رمضان، خیل فرشتگانند که آگاهند خون مقدسی از فرق شکافته وجه اللّه ، بر تن این محراب پاشیده خواهد شد. عارف تنهای شهر، بر فراز مناره می رود و تلألو درخشان اذانش، سیاهی های شب را پاره می کند تا برای آخرین بار، کوچه پس کوچه ها از طراوت اذانش بشکُفند. اللّه اکبر، اللّه اکبر از نفس مطمئنه علی علیه السلام که جان تمام عرشیان، بی قرار آمدن اوست. اللّه اکبر، اللّه اکبر از پستی و حقارت مردمانی که سایه رحمت و عدالت علی علیه السلام را بر سر خود سنگین می دانند! رسالت بیداری و روشنگری را در حق خفتگان و غافلان و حتی قاتل تیره بخت خویش به انجام می رساند، محراب، چشم حسرت از قامت دلربای معشوقش برنمی دارد و ستون های مسجد، نوای ملکوتی نماز واپسین مولا را در عمق جانشان فرو می برند. شیطان، وجود ابن ملجم را به تسخیر خویش درآورده تا دستان ناپاکش، لحظه ای در فرود آوردن شمشیر تردید نکند. شکوه سجده علی علیه السلام با لاله های سرخ روییده از فرق مبارکش گلباران می شود. «بسم اللّه و باللّه و علی ملّة رسول اللّه ؛ فزتُ و ربّ الکعبه». ارکان عرش، به لرزه درمی آید و خروش جبرئیل، آسمان و زمین را به تلاطم می آورد: «تهدّمت و اللّه ارکان الهدی. قتل علی المرتضی؛ سوگند به خدا که ارکان هدایت ویران گشت و...». عدالت تا ابد در سوگ مردی خواهد نشست که تحقق آیه «أَشِدّاءُ عَلَیْ الکُفارِ رُحَماء بَیْنَهُم» بود. بر آستان شوق بهترین یاور یتیمان تیغ بر فرق عدالت زده و خندیدند... . این سحرگاه، سحرگاه میلاد کدامین ستاره شب شکاف است که تیغ عداوت، این چنین پیشانی کعبه را در نور دیده است؟ شکاف کعبه جمال نورانی آسمان ها را هیچ کسی باور نخواهد کرد... غربتت را در بادها فریاد می زنند نخل های سرگشته؛ نخل هایی که بر آستان شوق، تمام عمر ایستاده بودند و حالا آشفته تر از همیشه، در تلاطم تندبادهای نامرادی و نامردی، ضجه می زنند نام آسمانی مولای آسمان و زمین را. آری! زمین قدر بزرگی ات را درک نمی کرد؛ آن گونه که شب های قدر را درک نخواهد کرد. تو شب قدر آسمان هایی. نام تو ذکر تسبیح زمین و زمان است. فرشتگان مقرب، نام تو را دم گرفته اند؛ در افقی که این چنین به خون نشسته است. پیشانی ات، مرجع نورانی خورشید است. شفق، رنگ سرخ خویش را از خونی وام گرفته است که بر گونه هایت جاری است. غریب تنها! خطبه هایت، همیشه آتشین بود بر سر منبرهای ارشاد، اما نمی دانم این خطبه آخرت، چه سوزی در نهان خویش داشت که جهانی را به تلاطم واداشته است. خطبه ای که بر درگاه محراب خوانده ای، شیواترین لحنی که از زبان تو، از دلتنگی هایت شنیده ام. این خونی که بر پیشانی اسداله الغالب جریان گرفته است، شرح سال های سال خون دل است که تو در دل نهفته بودی و اکنون با همان وضو ساختی، تا خدای را به رستگاری ملاقات کنی. و خطبه ای که به محراب سجده آورده ست غم علی ست که با لحن خون بیان شده است چه بود در آخرین ذکری که در سجده ات خواندی که این چنین مستجاب شد دعایت؟ حتی کوچه ها نتوانستند درک کنند شوق گام هایت را. رد ملتهب قدم هایت، هنوز بر شانه های تکیده کوچه ها سنگینی می کند. غربتت را هیچ گاه شهر فراموش نخواهد کرد! ای غریبان سفر کرده کدامین غربت بدتر از غربت مردان وطن در وطن است ضربت شمشیر، مرهم زخمهای علی شد . مولود خانه خدا، محبوب خدا، به سوی خانه خدا قدم برمی دارد. دیوارها، دستان ترک خورده شان را بالا آورده اند تا در هیاهوی رفتن او، تلاشی برای ماندنش کرده باشند. کوچه های آشنای کوفه، اشک می ریزند. مناجات عاشقانه مولا، ریسه های نورانی این کوچه های تاریک بود و قدم های مهربانش، فرش باشکوه خاک. شب های کوفه، حجله حجله از آفتاب حضور او نورانی می شد؛ وقتی انبان سخاوت بر دوش، دستان نیاز را سیراب می کرد. کوفه، دردهایش را بر شانه این مرد سبک می کرد و تنهایی هایش را با حضور او مأنوس بود. کوفه، بر قامت مولا ایستاده بود؛ بی آنکه یک بار از خود بپرسد این کیست که مرا این چنین تاب آورده است. این کیست که ناله یتیمان مرا پاسخ داده و نگذاشته هیچ تهی دستی بی پناه بماند؟. کیست که از فانوس های روشن هدایتش، شهر روشن شده است و خطبه های آسمانی اش، بهشت را بشارت می دهد. مرد می آید؛ تنها و استوار، خود، تنها سایه سار وسعت خویش است. او نیامده بود که بماند. پرنده ترینِ نسل آدم بود. چگونه می توانست در اسارت خاک بماند. زهرآلوده ترین شمشیر، به دستان شقی ترین انسان، انتظار او را می کشید، انتظار حیدر خیبرشکن را. باید برود؛ پس ضربت شمشیر را مرهم زخم هایش می داند؛ اگرچه هیچ کس نتواند بفهمد معنای لبخند مولا در خضاب خون سرش و سرودن «فزت برب الکعبه» را. اگرچه هیچ کس نتواند لذت مرگ را در نظر مولا درک کند که مولا چرا انتظار مرگ را می کشید؟. آخرین گذرگاه خوبترین مرد دنیا . علی به آخرین گذرگاه کوچه ها نزدیک می شود. صدای مناره ها، شهر را درهم می نوردد. دست های علی پیوند می خورد با آسمان ها و فرازها. تکبیرة الاحرام. دل می کَنَد از هر چه زمین و دلبستگی ها. نفسش بوی خدا گرفته است. سبحان ربی العظیم و بحمده. نفس ثانیه ها به شماره می افتد. تاریخ چنگ می اندازد بر سینه زمان، شاید که دقایق از حرکت بایستد. سبحان ربی الاعلی و بحمده. سر می گذارد بر سجده و چشم می گشاید به آسمان. دلتنگ لحظه ای نزدیک. نیامده است گویا غریب آشنا. آخرین قنوتش از حس پرندگی لبریز است. چقدر ملائکه بی تاب، بال و پر می گسترند در هوای محراب. سبحان ربی الاعلی و بحمده. سر می گذارد بر سجده و. کوچه پر می شود از صدای مرثیه فرشتگان و بادهای حادثه، بی قرارتر از همیشه، بر در و دیوار می کوبد. ابرها می غرند و خواب کوفه را می آشوبند. ... و اهالی کوفه شگفت زده و مبهوت می شوند. با دیده تر نماز می خواند علی. شب تا به سحر نماز می خواند علی. آن صبح که در سجده خون می غلتید. گفتند مگر نماز می خواند علی. عدالتِ تنها. کوفه خاموش تو را می طلبد. از خلوت تلخ کوچه ها، هیچ صدایی برنمی خیزد. کوفه، آبستن حادثه ای تلخ است. حادثه در کمین مردی است که ترازوی عدالت را بر گرده رنج دیده اش نهاده بود و برای برپایی عدالت، تیغ تیز طعنه و کنایه را به جان می خرید. یکی سهم رفاقت می خواست و دیگری سهم قرابت. یکی شأن صحابگی اش را به رخ علی علیه السلام می کشید و دیگری، سابقه آشنایی اش با پیامبر صلی الله علیه و آله و قرآن را دلیل می آورد. و علی علیه السلام سکوت می کرد در برابر این همه توقع گناه آلوده. چه می خواستند از علی؛ از مردی که روشنایی شمع بیت المال را برای دمی نشستن خود روا نمی داشت و گَردِ کیسه های مردم را می تکاند تا ذره ای ناحق در دامن عصمتش ننشیند. مردی که دست بر آتش دنیا می گذاشت و از آتش آخرت، شب تا صبح ناله می زد و نجواگر کوچه های کوفه بود. سینه اش که زخمی خنجرهای نبرد بود، زخمی تر شد؛ . تا همیشه تاریخ، نسخه بردباری و استقامت مولا اسوه مانای روزگار است. علی علیه السلام فرق شکافته بر آستان حق می برد، اما عدالت را به دنیاخواهان نمی فروخت. مرد بود مولا؛ یگانه مرد روزگار تا همیشه الگوی ماندگار. مکن ای صبح طلوع من آن شبم که میل به رفتن نداشتم در سرنوشت فرصت ماندن نداشتم وقت اذان صبح دلم اضطراب داشت در سینه یک ستاره روشن نداشتم مردی در انتهای من و ابتدای خویش می رفت و من امید رسیدن نداشتم من در نگاه خسته او محو می شدم می رفت و من نشانی از این مَن نداشتم در من زمین به معنی شق القمر رسید آن صبح تیره طاقت دیدن نداشتم من آن شبم که خواست بماند، ولی نشد در آن زمان که ماه به دامن نداشتم منبع : پایگاه حوزه [ دوشنبه 89/6/8 ] [ 1:24 عصر ] [ علی فغانی ]
|
||
[ طراحی : عشق آباد شهر من ] [ Weblog Themes By : iran skin ] OnlineUser |