هر روز سر ساعت مشخص می رفتیم دیدگاه، هر چه می دیدیم ثبت می کردیم و آنها را با روزهای قبل
مقایسه می کردیم. یک روز همین طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کسی پرده سنگر را کنار زد و آمد تو: سلام کرد، برگشتم نگاهش کردم، دیدم کاوه است او هر چند روز یک بار می آمد می نشست پشت دوربین و راه کارها را نگاه می کرد. کنارش ایستادم، شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن. کمی که گذشت یک دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت، دقت که کردم، دیدم صورتش سرخ شده، چشمش به جنازه شهدایی افتاده بود که بالای ارتفاع 2519 جا مانده بودند، دشمن آن ها را کنار هم ردیف کرده بود تا روحیه ما را ضعیف کند، چند لحظه گذشت، کاوه چشمش را از چشمی های دوربین برداشت، خیس اشک بود، گفت: یکی پاشه بریم این شهدا را بیاریم، اینا رو می بینم از زندگی بی زار می شم. این حرف ها همین طوری تو ذهنم بود تا شب دوم عملیات« کربلای 2 » که از قرارگاه حرکت کرد و رفت خط، هنوز یادم هست، آخرین تماسی که با بی سیم داشت، گفت: از بین لاله ها صحبت می کنم. ( برگی از زندگی شهید محمود کاوه) منبع :سمت خدا [ سه شنبه 91/1/29 ] [ 6:3 صبح ] [ رضا اشرفی ]
|
||
[ طراحی : عشق آباد شهر من ] [ Weblog Themes By : iran skin ] OnlineUser |