هرچه بود مثل خیلی ازماها عصبانیتش رابه خانه اورده بود.وبا بهانه گیری هایش کفر زنش را نیز در اورده بود. واکنون خانه در اتش خشم مرد می سوخت. ومی رفت تا دود این اتش که خود مرد بر افروخته بود چشمانش را کور کند. نا گهان مرد ناخواسته لیوان رابه طرف همسرش پرتاب کرد . واکنون صورت زیبای همسرش غرق درخون بود.وهیولای درون مرد ارام وخاموش شده بود. سکوت بر خانه حکمرانی می کردو مرد هنوز گیج ومبهوت به نقطه ای خیره بود . نمی دانم چقدر طول کشید تا مرد به خود بیاید . مانده بود چه کند؟ جواب خانواده همسرش راچه دهد؟ ... حتما قصاص می شد.اما او هنوز جوان بود وزندگی را دوست داشت. باید نقشه ای می کشید که زنده می ماند وسرزنش نمی شد.اما هر چه به مغز خود فشار اورد چیزی به ذهنش نیامد. یاد دوست صمیمی اش افتاد.هرچند مدت زیادی بود که همدیگرراندیده بودند ولی جز او به کسی اعتماد نداشت . باید از او کمک می گرفت.راهی خانه دوستش شد . دوستش بعداز شنیدن ماجرا در فکر این بود تا هر طور شده به او کمک کند. ساعت ها بود که در فکر بود وبه دنبال راهی بودتا دوستش را از این مهکه نجات دهد. ناگهان فکری به ذهنش رسید .یه فکر خوب وعالی. به دوستش گفت : به شهر می روی جوانی می یابی او رابا مکر وحیله به خانه خویش می بری .او را می کشی وجسدش را در کنارجسد همسرت می گذاری و.... سپس نزد پدر زن وخانواده همسرت می روی ومی گویی به خانه که امدم دیدم زنم با غریبه ای در خانه تنهاست و.... نتوانستم این ننگ راتحمل کنم وهر دو انها را کشتم. نقشه خوبی بود .(به قول امروزی ها مو لای درزش نمی رفت.) خود مرد نیز این نقشه را پسندید ولی متعجب بود که چرا این فکر به ذهن خودش نرسیده بود. خانواده همسرش بابهت به حرف هایش گوش می دادند.وعرق شرم بر چهره پدر دختر نشسته بودارزو می کرد زمین دهان باز کند واو را ببلعد. ظاهرا همه چیز به خوبی پیش رفته بود.دیگر هیچ کس اورا سرزنش نمی کرد.در اولین فرصت باید برای تشکر از دوستش پیش او می رفت. اما در دل ان دوست غوغایی برپا بود .شب به نیمه رسیده بود .وتنها پسرش هنوز برنگشته بود . [ یکشنبه 91/1/6 ] [ 11:23 عصر ] [ رضا اشرفی ]
|
||
[ طراحی : عشق آباد شهر من ] [ Weblog Themes By : iran skin ] OnlineUser |