من را درون قبر جا می دهند.
سنگها ی بتنی سنگین را روی دهانه ی قبر قرار می دهند.
از این کار حسابی می ترسم.دست پایم تکان نمی خورند.
پارچه ی سفید سرا پایمرا پوشانده است.می ترسم .
تصمیم می گیرم بلند شوم.با عصبا نیت تلاش می کنم.
ولی فایده ای ندارد.آخرین سنگ را می گذارند.
اطراف سنگها را با گل می بندند.
همه جا تاریک است.صدای خرت خرت بیلها به گوش می رسد.
چشمهایم را بازمی کنم.
دوستان و اطرافیان با تلاش زیادی خاکها را بر روی من می ریزند.
شاید می خواهند صواب نصیبشان شود وشاید هم... .
خاکها را خوب جابه جا می کنند.قبرم را خوب شکل می دهند.
وبعد چند سطل آب می ریزند.
بوی نمناک خاک در فضای قبر می پیچد.
زیر بغل نزدیکان رامی گیرند.از من دور می شوند.
سکوت همه جا را فرا گرفته است.
چه تنهایی وحشتناکی.
بعد از چندروز کم کم بوی تعفن در قبر می پیچد.
مارها و کرمها………
ده ها سال می گذرد.و همه من را فراموش کرده اند.
صدایی می شنوم.چشمانم را باز می کنم.
چند رودل و بلدوزر می آیند.
آخرین نشانه ی من را از زمین محو می کنند.
چند روز بعد سرو صدایی به گوشم می رسد.
تعجب بند بند استخوانم را فرا می گیرد.
روی قبر من الا کلنگ گذاشته اند.
چند کودک سر گرم بازی هستند.
از این که به این زودی فراموش شدم دلم می گیرد.
خاک مرا به آرامش فرا می خواند.
آرزو می کنم روزی با پایداری یک درخت به دنیا برگردم.
و اگر مرگ نبود دست ما دنبال چیزی می گشت.(سهراب)
[ پنج شنبه 89/8/13 ] [ 10:48 عصر ] [ علی فغانی ]