سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Live Traffic Feed

بشری که حق اظهار عقیده و بیان اندیشه خود را نداشته باشد، موجودی زنده به شمار نمی رود.((شارل دو مونتسکیو))


[ جمعه 89/8/7 ] [ 6:23 عصر ] [ علی فغانی ]

هر فرد جبهه می گیرد، جبهه علیه «جوانی» ... و ده سال بعد می فهمد که این کار نیز از روی جوانی بوده است.

 در جوانی بدون آگاهی از آن هنر ظرافت‌های کوچک، امور را گرامی یا خوار می داریم. منظورم همان ظرافت‌هایی است که بهترین بهره‌ی زندگی است و از این رو پاسخ‌های آری و نه که ازانسانها و اشیاء می‌طلبیم، بس سهل به تاوانی سخت می انجامد. تمام امور چنان است که حتی با ذوق‌ترین‌ها نیز، یعنی صاحبان ذوق برای امور بی قید و شرط، به شدت مسخره و از آنان سوءاستفاده میشود تا انسان بیاموزد اندکی هنر به ذوق خویش بیفزاید و حتی فراتر از آن، همانند هنرمندان واقعی جسارت به خرج دهد و با بهره‌گیری از هنر چنین کند.

 احساس خشم و احترام که از وبژگیهای جوانی است، به نظر میرسد تا زمانی که انسانها و اشیاء را به درستی جعل کند و راه گریزی برای خویش بیابد، فرد را راحت نمی گذارد، زبرا جوانی به واقع همان جعل و فریب است. بعدها و هنگامی که آن روح جوان از ناکامی‌های صرف عذاب کشید، سرانجام با بدبینی به ‏خویشتن می نگرد، ولی هنوز همان حرارت و حس دهشت‌انگیز را به رغم ‏بدبینی و عذاب وجدان دارد. 

از این پس بر خویشتن خشم می گیرد، با ناشکیبایی گریبان چاک می کند وبه دلیل نابینایی طولانی مدت از خویشتن انتقام می گیرد، ‏گویی این نابینایی خود خواسته بوده است! دراین مرحله ی گذر، فرد خویشتن را با بدبینی نسبت به حس خویش، تنبیه می کند و با تردید شور و شعف خویش را می آزارد و حتی وجدانی آرام را خطرناک و خودفریبی و خستگی از صداقت همراه با ظرافت می داند. به خصوص هر فرد جبهه می گیرد، جبهه علیه «جوانی» ... و ده سال بعد می فهمد که این کار نیز از روی جوانی بوده است.

 برگرفته از کتاب: نیچه، فریدریش؛ فراسوی نیک و بد: درآمدی بر فلسفه آینده؛ برگردان سعید فیروزآبادی؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات جامی، 1387.


[ جمعه 89/8/7 ] [ 6:19 عصر ] [ علی فغانی ]

نباید از انجام کاری به این سبب چشم‌پوشی کنیم که در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی که ممکن است کمک ناچیزی به دیگران بکند.

مردی در یک خانه‌ی کوچک، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می‌کرد. او چند سال پیش در اثر یک تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می‌برد. گیاهان را آب می‌داد، به چمن‌ها می‌رسید و رزها را هرس می‌کرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره‌ای دل‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود. روزی، شخصی که ماجرای باغبان کور را شنیده بود، به دیدار او آمد.

از باغبان پرسید: «خواهش می‌کنم، به من بگویید چرا این کار را می‌کنید؟ آن گونه که شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.» «بله، من کاملاً نابینا هستم!» «پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می‌کشید؟ شما که قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می‌برید؟» باغبان کور به پرچین باغچه تکیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت: «خب، من دلایل خوبی برای این کار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم می‌آمد. به نظرم می‌رسد که دست کشیدن از این کار به سبب نابینایی، دلیل قانع‌کننده‌ای نیست. البته نمی‌توانم ببینم که چه گیاهانی در باغچه‌ام می‌رویند؛ ولی هنوز می‌توانم آنها را لمس و احساس کنم. من نمی‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، ولی می‌توانم عطر گل‌هایی را که می‌کارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.» «چرا من؟ شما که اصلاً مرا نمی‌شناسید!» «البته من شما را نمی‌شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می‌شود و کنار باغچه‌ی من می‌ایستد. اگر این تکه زمین، باغچه‌ای بدون گیاه و خشک بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام کاری به این سبب چشم‌پوشی کنیم که در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی که ممکن است کمک ناچیزی به دیگران بکند.» مرد به فکر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم.»

باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اینجا رد می‌شوند و با دیدن باغچه‌ی من، احساس شادی می‌کنند؛ می‌ایستند و کمی با من سخن می‌گویند. درست مانند شما؛ این کار برای یک انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»

برگرفته از کتاب: لش لایتنر، نوربرت؛ بال‌هایی برای پرواز؛ برگردان مهشید میر معزی؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه 1387


[ جمعه 89/8/7 ] [ 6:8 عصر ] [ علی فغانی ]

پدر روزنامه می‌خواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌ای ازروزنامه را که نقشه جهان را نمایش می‌داد جدا وقطعه قطعه کرد و به پسرش داد. «بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می‌دهم، ببینم می‌توانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟» و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می‌دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت. پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟» پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویر یاز یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم!!!


[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 9:13 عصر ] [ علی فغانی ]

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح ????? تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید. چون آخر وقت حساب خود به خود خالی میشود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟

هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان. هر روز صبح، در بانک زمان شما ????? ثانیه اعتبار ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد. هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمیشود. ارزش یک سال را دانش‏آموزی که مردود شده میداند. ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به‏دنیا آورده میداند، ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته‏ نامه میداند، ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را میکشد، ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده، و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده، میداند. هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید، باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند. دیروز به تاریخ پیوست. فردا معما است. و امروز هدیه است.

برگرفته از وبلاگ زمزمه محبت


[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 9:3 عصر ] [ علی فغانی ]

 پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه " پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند : او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود ! یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد ! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

برگرفته از وبلاگ زمزمه محبت


[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 8:46 عصر ] [ علی فغانی ]

گاهی به پشت سر نگاه کن خوب که نگاه کنی می بینی چه کسی پل عبورت شده ، چه کسی جاده را برایت هموار کرده ، کدامین دست دستت را گرفته تا پایت نلغزد ، و کدامین نگاه مهربان بدرقه راهت بوده است . اگر خوب نگاه کنی خواهی دید شمع کدامین وجود عزیز روشنی بخش راهت بوده . پشت سرت را نگاه کن . اینک که به سر چشمه مقصود رسیده ای ، اگر نگاه نکنی و نبینی آنچه را باید دید ، بدان که هنوز اول راهی و گرنه باید ببینی که او نیز با تو و شاید قبل از تو به مقصد رسیده است.


[ سه شنبه 89/8/4 ] [ 8:31 عصر ] [ علی فغانی ]
<      1   2   3      
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره استاد فغانی

مدیر وبلاگ : علی فغانی[467]
نویسندگان وبلاگ :
محمد مهدی فغانی[208]
محمدرضا محمدی[167]
رضا اشرفی[66]
مهدی احمدی[71]

علی فغانی هستم بچه خاک پاک ایران اسلامی عشق آباد طبس از توابع استان یزد . به ورزشهای رزمی علاقه دارم مربی ممتاز ملی ( کیو کوشین وآشی هارا کاراته) ودان 6 آشی هارا ، دان 5 کیوکو شین کاراته هستم. دنیا را دار مبارزه می دانم مبارزه با .... به عرض زندگی فکر می کنم نه به طول آن. عشق به همسر وفرزندانم دارم دین قرآن کریم ،ولایت ووطنم را با تمام وجودم دوست دارم .
آمار بازدید

 

بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 122
کل بازدیدها: 1466575
ابزار جستجو



در این وبلاگ
در کل اینترنت
تقدیم به روح پاک استاد