35- مَثَل زندگى دنیا و آب باران
( اعْلَمُوَّاْ اءَ نَّمَا ا لْحَیَوا ةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِى ا لاَْمْوَا لِ وَا لاَْوْلَدِ کَمَثَلِ غَیْثٍ اءَعْجَبَ ا لْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَلهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَکُونُ حُطَمًا وَفِى ا لاَْخِرَةِ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَا نٌ وَمَا ا لْحَیَوا ةُ الدُّنْیَآ إِلا مَتَعُ ا لْغُرُورِ ).(396)
((بدانید زندگى دنیا تنها بازى و سرگرمى و تجمّل پرستى و فخر فروشى در میان شما و افزون طلبى در اموال و فرزندان است ، همانند بارانى که محصولش کشاورزان را در شگفتى فرو مى برد، سپس خشک مى شود به گونه اى که آن را زرد رنگ مى بینى ؛ سپس تبدیل به کاه مى شود! و در آخرت ، عذاب شدید است ، یا مغفرت و رضاى الهى ؛ (به هر حال ) زندگى دنیا چیزى جز متاع فریب نیست )).
مى بدانید اینکه نبود بى ز سهو
|
این حیات دنیوى جز لعب و لهو
|
نیست در مال و ولد یا نعمتش
|
نیست جز آرایشى یعنى که آن
|
تا چه بخشد حاصل این مال و ولد
|
زود این بازیچه گرددبر طرف
|
ماند از وى بر تو اندوه و اسَف
|
شادیش گردد به دل بر غم همه
|
آنهمه فخر و مباهاتى که بود
|
چون شراره آتش افتد از نمود
|
مرتضى گفت اولش دنیا بکاست
|
اوسطش باشد عنا و آخر فناست (397)
|
حقّ به دنیا مى زند این سان مَثَل
|
کان بود مانند باران در محل
|
بر زمین آید بروید زان گیاه
|
کافران را در شگفت آرد بگاه
|
مؤ من اعجابش ز دنیا عبرتست
|
کافران را هم شگفت از زینت است
|
مؤ من و کافر ز اشیاى عجیب
|
مر تعجّب هر دو را باشد نصیب
|
و ین شود بر صورت آن مشتغل
|
و ین ز محسوسات پا ننهد برون
|
یا که اسباب و عمارات رفیع
|
یا که صنعتها و اشیاى بدیع
|
عارف از یک پرّ کاهى در نمود(398)
|
پى برد بر اصل و عنوان وجود
|
احمق ار بیند زمین و آسمان
|
ننگرد جز خاک از این ، جز دود از آن
|
از طبیعى دانشان بینى دو تن
|
هر دو را اندر کمال آن علم و فن
|
آن یکى ننهاده بیرون پا ز لَوْن (399)
|
وان ببیند سبزى و ترکیب وى
|
برگ گردد روز دیگر خشک و زرد
|
مى فزاید بر شکوه و زور مرد
|
گفت زان ثُمَّ یَهیجُ فَتَراهُ
|
زرد و خشک از بعد سبزى آن گیاه
|
بعد زردى خشک وا شکسته شود
|
همچنین مال جهان فانى بُوَد
|
ناورد بر وى خردمند التفات
|
زانکه او را نیست جز روزى ثبات
|
در جهان باشد زوال آن پدید
|
چونکه برگردد از این صورت ورق
|
مى نباشد جز متاعى از غرور(404)
|